به نظرم این پیام قصه ای ازویتاتوژیلیسنکای،نویسنده روسی ست،بانام پارادوکسی آدم آهنی وشاپرک.

دراین قصه که جریان آشنایی یک آدم آهنی بایک شاپرک است ،بادنیای متضاد یک موجود زنده وزیباورمانتیک(شاپرک)،بایک موجود ساخته دست بشروکاملا مکانیکی وسرد(ربوت)،آشنا می شویم وارتباط برقرار می کنیم.

این قصه حکایت ما آدم هاست.

حکایت احساس ودوستی درتقابل با امواج سرد قلب های آهنی ،که گرچه بالاخره متوجه وتنبیه می شوند،وتلاش می کنند تا درراه عواطف شخصی خود قدمی بردارند،اما دیگر کوشش آنها،خاصیت نجات دهندگی وامید ندارد،در نتیجه تاسف وآه سرد سراسروجودشان را فرامی گیرد که باعث یک نوع سردرگمی می شود.

آدم آهنی این قصه درنمایشگاهی قرارداده شده است ،بازدیدکنندگان ،سوالات ازقبل طراحی شده ای ازاین ربوت می پرسند واو هم جواب های کاملا مشخصی به آنها می دهد ،این اتفاق باعث خوشحالی بازدیدکنندگان می شود.

مثلا وقتی ازاومیپرسند؛درکجامتولدشده ای؟می گوید؛-من...در...آزمایشگاه...متولد...شده ام.

تا این که یک شب شاپرکی گذرش به نمایشگاه می افتد وبا وجود سرد آدم آهنی آشنا می شود با دیدن چشمان مکانیکی او می گوید:وای چه نورسردی!ربوت همان جواب های طراحی شده را به شاپرک می دهد!امابال بالی که همان شاپرک باشد جواب معنی داری مبنی براین که ؛آیا توازتکرار خسته نمی شوی ؟به اومی دهد.

ربوت تکانی می خورد وتصمیم می گیرد جواب های متفاوتی به او بدهد.

برخورد بعدی زمانی است که شاپرک در حال فرار از جغدی می باشد وبه ربوت پناه می آورد.

التماس های شاپرک برای کمک نتیجه ای نمی دهد ؛ودرحال مرگ به ربوت می گوید تو چقدر...بی احساس ..وخشن...هستی.

روز بعد درجریان بازدید مردم آدم آهنی جواب های درهمی می دهد .

مسوولان نمایشگاه روی او پارچه سفیدی چون کفن می اندازند!ولی شب،وقتی باد به داخل سالن نمایشگاه می وزدوباخودرایحه ی گل های درخت بلوط وصدای خش خش برگ هایش رامی آورد،صدای شکسته وآهسته ای اززیرملافه ی سفیدمی آید.

به نظر می رسدکه کسی چیزی یاد می گیردودائم می گوید:بال بالی...بلوط..به اوآسیب رسید.

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا